عاشق زیبایی اش هستم ،نه زیبایی چهره! بلکه زیبایی اندیشه هایش.

اندیشه هایی که ذهن من را به تکاپو در می آورد وسکوت من علامت رضای صحبت های اون بود. همیشه اندیشه هایش را از راه دور به ارمغان  می آورد. اندیشه هایی از طلای ناب ؛ و من هم سعی میکردم از فکر خسته ی خود صحبت هایی را بکنم که ماندگار باشد. گر چه نبود! اما همین که سعی خودم را میکردم خوب بود. همه صحبت های اون یه طرف وجوارح من طرف دیگر که ماتم زده میشدند. شاید بگویم این قدر محو صحبت هایش واندیشهای زیبایش میشدم که خواب از سرم میپرید و خودکار بی رنگم شروع به نوشتن میکرد.