بعضی وقتها این قدر درگیری با خودم دارم، که حتی حوصله این که بروم به وبلاگم سر بزنم ویه دل نوشته ای بنویسم را ندارم. درگیری هایم آخر من را میکشند و از پا در میآورند وکشتن من نوشته هامو از من میگیرد. اون موقع است که فکر من از کار می افتد؛ و مانند یخ منجمد میشود وشاید تبدیل به کوه یخ بِشم. وسالها طول بکشد که یخ من آب شود. شاید درگیری هایم فقط من را بسوزاند اون موقع است که حتی از خا کسترم هم چیزی باقی نمی ماند. در گیری هایی که بی وقفه وارد زندگی من میشوند و امیدم این است که من هم بتوانم بی وقفه آن هارا از زندگیم دور کنم .یا بتوانم با آن ها کنار بیایم ویا با آنها بجنگم!