من فکر می کنم خیلی تنها هستم.اما وقتی تویه خلوت این جمله را به خودم می گویم ،شاید کمی بی منصفانه باشد.زیرا همیشه تویه شرایط سخت  کسی وجود داره که همیار و هم درد من باشه.کسی که بتونه از این تنهایی من را دربیاره، کسی که بتونه من را از این مرداب در بیاره و به دریای بی انتهای خودش وصل کند.شاید این مونس همین نزدیکی ها باشد،اما چشم من از این که اورا ببیند عاجز است.شاید یه دوست وجود داشته باشدکه او هم آرزویه دیدن من را بکند.چقدر سخت است؛کسی که دوستش داری واو نمی داند.وبر عکس،کسی که دوستش نداری واو میداند.شاید در این وادی کسی باشد که من را دوست داشته باشد.شاید در این وادی که من زندگی میکنم، باران ببارد ومن را از تشنگی در بیاره.همان طور که سعدی میگوید:

دیداریار غایب دانی چه ذوق دارد؟

ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد